سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...صدا کن مرا

همین دیروز بود. قبل از ظهر. نزدیکای ساعت 11.
.
میگن خدا دوستت داشته، می خواسته بهت ثابت کنه من اگه بخوام هر لحظه می تونم ببرمت ولی بازم بهت فرصت دادم.
.
به خودم میگم: آره...بهت فرصت داده که وقتی موتور زده بهت پرتت کرده با سر خوردی زمین، فقط سرت ورم کرده و تنت درد می کنه و کمی هم کبود شدی.. اگه اینطور نبود، شاید الان ضربه مغزی شده بودی. شاید الان، همین امشب شب اول قبرت بود. اونوقت چیکار می کردی با این گناهای پاک نشده؟ می خواسته بهت تلنگر بزنه، تا به خودت بیای، قدر بدونی، نا شکر نباشی.... شُکر، شُکر، شُکر...
.
یه قولی بده. اون لحظه ای که افتادی رو زمین، داشتی فکر می کردی که مردی یا زنده ای رو هیچ وقت فراموش نکن!



نوشته شده در دوشنبه 89/7/19ساعت 8:38 عصر توسط ساجده کاف نظرات ( ) |


من عاشق بوی نارنگی ام.
بوی پاییز میده.
من عاشق بوی پاییزم.
بوی خاطره میده.
انگار تمام خاطراتی که وصلن به قلب من، تلخ و شیرین، تو پاییز اتفاق افتادن....
بی اختیار حالم رو خوب می کنه پاییــــز...


نوشته شده در پنج شنبه 89/7/15ساعت 11:8 عصر توسط ساجده کاف نظرات ( ) |

ساعت دو و یازده دقیقه ی بامداده و من اصن خوابم نمیاد


نوشته شده در دوشنبه 89/5/11ساعت 2:11 صبح توسط ساجده کاف نظرات ( ) |

 

چیکار می کنه با دل آدم چراغونی این شب ها، .....................

 


نوشته شده در سه شنبه 89/5/5ساعت 12:45 صبح توسط ساجده کاف نظرات ( ) |

نمی توان دلتنگ نشد، در این دنیای سراسر دل تنگی!
دلتنگ روزهایی می شوم که حتی گمان دلتنگی شان هم در دلم نبود... دلتنگ روزهایی که سخت بودند اما از همواری این روزهای سختِ راحتی بهتر بود، روزهایی که از آن ها فرار کردم تا به اینجا رسیدم، اینجایی که دوستش ندارم. اینجایی که  خیلی فرق دارد با آنچه می خواستم باشد...
.
.
.
"دنگ...، دنگ... لحظه ها می گذرد. آنچه بگذشت نمی آید باز. قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز."


نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 6:55 عصر توسط ساجده کاف نظرات ( ) |


اون از برزیل، اینم از آرژانتین!


نوشته شده در شنبه 89/4/12ساعت 10:47 عصر توسط ساجده کاف نظرات ( ) |

روزگاری شده ها...
پارسال این موقع ها کجا بودم و چیکار می کردم. حالا کجام و چیکار می کنم!
یادش بخیر پارسال این موقع ها سرکار بودم و حسابی مشغول، اولین حقوقم رو هم چند روزی بود گرفته بودم. پسرداییم چند روز اومده بود خونمون و عصرها همش با اون و داداشم سی دی کارتون نگاه می کردیم... روزهای خوبی بود...
دو سال پیش این موقع داشتم آخرین امتحانای کارشناسی رو می دادم! مالتی مدیا آخریش بود... حس می کردم دارم راحت میشم!
سه سال پیش این موقع بازم تو امتحانا بود. ترم شش. و من و طیبه هنوز تو فکر مراسمی که اجرا نشد و در حال مرور خاطرات ریز و درشتش. یادش بخیر انقدر توهم می زدیم که مرز بین واقعیت و خیالمون پاک شده بود! ولی برای من روزهای خوبی نبود. دلم نمی خواد تکرار شه ترم 6 از عید به بعدش!
و
و
و الی آخر!
من ِ امسال چقدر با من سال های پیش فرق داره... یعنی من ِ سال دیگه ام داره چیکار می کنه؟!


نوشته شده در جمعه 89/4/11ساعت 9:56 عصر توسط ساجده کاف نظرات ( ) |


وقتِ ناراحتی و غم؛

وقتِ اضطراب و دلواپسی های تلخ؛
ایمان و اطمینان را ذره ذره، جرعه جرعه در قلبم می ریزم و آرام می گیرم...
آنقدر آرام می شوم که خدا را با تمام وجود در خودم احساس می کنم، وجودم پر می شود از او، سجاده ام پر می شود از عطرش، از هوایش. نفسش می کشم. وای که چقدر دوست دارم لحظه های ایمان را، لحظه های خدا را...
اما خیلی طول نمی کشد که شیطان، با دست های سیاهش تمام آرامش و ایمان و اطمینانم را از قلبم بیرون می کشد و ناراحتی، غم و دلواپسی را به جایش به من می دهد.
خدایا! کاش چیزی شبیه حصار به من می دادی تا وقتِ ایمان، وقت اطمینان، وقتِ آرامش، دور قلبم می کشیدم و دست هیچ شیطانی به آن ها نمی رسید!
خدایا این حصار چیست؟ از کجا باید پیدایش کنم؟


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 12:5 صبح توسط ساجده کاف نظرات ( ) |


فراموش می شویم....
به همین سادگی!


نوشته شده در یکشنبه 89/4/6ساعت 10:15 عصر توسط ساجده کاف نظرات ( ) |


" آدمی یک دلتنگی متواری است
که همواره در هیاهوی عبور لحظه ها به دنبال گم شده ای می گردد..."


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/2ساعت 2:31 عصر توسط ساجده کاف نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      >

Design By : Pichak