...صدا کن مرا
نمی توان دلتنگ نشد، در این دنیای سراسر دل تنگی!
دلتنگ روزهایی می شوم که حتی گمان دلتنگی شان هم در دلم نبود... دلتنگ روزهایی که سخت بودند اما از همواری این روزهای سختِ راحتی بهتر بود، روزهایی که از آن ها فرار کردم تا به اینجا رسیدم، اینجایی که دوستش ندارم. اینجایی که خیلی فرق دارد با آنچه می خواستم باشد...
.
.
.
"دنگ...، دنگ... لحظه ها می گذرد. آنچه بگذشت نمی آید باز. قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز."
روزگاری شده ها...
پارسال این موقع ها کجا بودم و چیکار می کردم. حالا کجام و چیکار می کنم!
یادش بخیر پارسال این موقع ها سرکار بودم و حسابی مشغول، اولین حقوقم رو هم چند روزی بود گرفته بودم. پسرداییم چند روز اومده بود خونمون و عصرها همش با اون و داداشم سی دی کارتون نگاه می کردیم... روزهای خوبی بود...
دو سال پیش این موقع داشتم آخرین امتحانای کارشناسی رو می دادم! مالتی مدیا آخریش بود... حس می کردم دارم راحت میشم!
سه سال پیش این موقع بازم تو امتحانا بود. ترم شش. و من و طیبه هنوز تو فکر مراسمی که اجرا نشد و در حال مرور خاطرات ریز و درشتش. یادش بخیر انقدر توهم می زدیم که مرز بین واقعیت و خیالمون پاک شده بود! ولی برای من روزهای خوبی نبود. دلم نمی خواد تکرار شه ترم 6 از عید به بعدش!
و
و
و الی آخر!
من ِ امسال چقدر با من سال های پیش فرق داره... یعنی من ِ سال دیگه ام داره چیکار می کنه؟!
وقتِ ناراحتی و غم؛
وقتِ اضطراب و دلواپسی های تلخ؛
ایمان و اطمینان را ذره ذره، جرعه جرعه در قلبم می ریزم و آرام می گیرم...
آنقدر آرام می شوم که خدا را با تمام وجود در خودم احساس می کنم، وجودم پر می شود از او، سجاده ام پر می شود از عطرش، از هوایش. نفسش می کشم. وای که چقدر دوست دارم لحظه های ایمان را، لحظه های خدا را...
اما خیلی طول نمی کشد که شیطان، با دست های سیاهش تمام آرامش و ایمان و اطمینانم را از قلبم بیرون می کشد و ناراحتی، غم و دلواپسی را به جایش به من می دهد.
خدایا! کاش چیزی شبیه حصار به من می دادی تا وقتِ ایمان، وقت اطمینان، وقتِ آرامش، دور قلبم می کشیدم و دست هیچ شیطانی به آن ها نمی رسید!
خدایا این حصار چیست؟ از کجا باید پیدایش کنم؟
فراموش می شویم....
به همین سادگی!
" آدمی یک دلتنگی متواری است
که همواره در هیاهوی عبور لحظه ها به دنبال گم شده ای می گردد..."
Design By : Pichak |