سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...صدا کن مرا

چه شبى است امشب خدایا! این بنده تو هیچگاه اینقدر بی‌تاب نبوده است. این دل و دست و پا هیچگاه اینقدر نلرزیده است. این اشک اینقدر مدام نباریده است. چه کند على با اینهمه تنهایى!
اى خدا در سوگ پیام‌آور تو که سخت‌ترین مصیبت عالم بود، دلم به فاطمه خوش بود. می‌گفتم: گلى از آن گلستان در این گلخانه یادگار هست. اما اکنون چه بگویم؟ اینهمه تنهایى را کجا ببرم؟ اینهمه اندوه را با که قسمت کنم؟
...
خسته‌ام خدا، چقدر خسته‌ام.
چطور من بدن نازنین این عزیز را شستشو کنم؟! اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود، آب را بر بدن او حرام می‌کردم. اگر دفن واجب نبود، خاک را هم بر او حرام می‌کردم.
حیف است این جسم آسمانی در خاک! حیف است این پیکر ثریایی در ثری! حیف است این وجود عرشی در فرش. اما چه کنم که این سنت دست و پاگیر زمین است. از تبعات زندگی خاکی است.
پس آب بریز اسماء! کاش آبی بود که آتش این دل سوخته را خاموش می‌کرد! ای اشک، بیا، بیا که اینجاست جای گریستن.
فرشتگان که به قدر من فاطمه را نمی‌شناسند، به اندازه ی من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گرو عشق فاطمه نداشتند، ضجه می‌زنند، مویه می‌کنند، تو سزاوارتری برای گریستن ای علی! که فاطمه، فاطمه ی تو بوده است... ای وای این تورّم بازو از چیست؟... این همان حکایت جگرسوز تازیانه و بازوست! خلایق باید سجده کنند به این همه حلم، به این همه صبوری. فاطمه! گفتی بدنت را از روی لباس بشویم؟ برای بعد از رفتنت هم باز ملاحظه ی این دل خسته را کردی؟ نازنین! چشم اگر کبودی را نبیند، دست که التهاب و تورم را لمس می‌کند.
عزیز دل! کسی که دل دارد، بی‌یاری چشم و دست هم درد را می‌فهمد.
ای کسی که پنهانکاری را فقط در دردها و مصیبت‌هایت بلد بودی، شویِ تو کسی نیست که این رازهای سر به مهر تو را نداند و برایشان در نخلستان‌های تاریک شب، نگریسته باشد.
اینجا جای تازیانه ی  نامردان است در آن زمان که ریسمان بر گردن مرد تو آویخته بودند.
ای خدا! این غسل نیست، شستشو نیست، مرور مصیبت است. دوره کردن درد است. تداعی محنت است.
ای وای از حکایت محسن! حکایت فاطمه و آن در و دیوار! حکایت آن میخ‌های آهنین با بدن نحیف و خسته و بیمار! حکایت آن آتش با آن تن تب‌دار! حکایت آن دست پلید با این گونه و رخسار! حکایت آن‌ همه مصیبت با این دل بی‌قرار!
آرام‌تر اسماء! دست به سادگی از این همه جراحت عبور نمی‌کند، دل چطور این همه مصیبت را مرور می‌کند؟!
چه صبری داشتی تو ای فاطمه! و چه صبری داری تو ای خدای فاطمه!
اینکه جسم است این همه جراحت دارد، اگر قرار به تغسیل دل بود، چه می‌شد! این دلِ شرحه شرحه، این دل زخم دیده، این دل جراحت کشیده!
آن کفن هفت تکه را بده اسماء! کاش می‌شد آدمی به جای یار عزیزتر از جان خویش، فراق را برای همیشه کفن کند.
...
بچه‌ها بیایید. حسن جان، حسین جان، زینبم،عزیزم ام‌کلثوم بیایید! با مادر وداع کنید. سخت است می‌دانم، خدا در این مصیبت بزرگ به اجر و صبرش یاری‌تان کند.
آرام‌تر عزیزان! از گریه، گریزی نیست. اما صیحه نزنید، شیون نکنید، مثل من آرام اشک بریزید.
نمی‌دانم چطور تسلایتان دهم. این مادر آخر مادری نبود که همتا داشته باشد، که کسی بتواند جای او را پر کند، که جهان بتواند چون او دوباره بزاید.
اما تقدیر این بوده است، راضی شوید به مشیت خداوند و زبان به شکوه نگشایید.
رویش را؟ سیمای مادر را؟ باشد، باز می‌کنم، هر چند که دل من دیگر تاب دیدن آن چهره ی نیلی را ندارد. وای! مهتاب چه می‌کند با این رنگ و روی مهتابی!
این‌قدر صدا نزنید مادر را! او که اکنون توان پاسخ گفتن ندارد، فقط نگاهش کنید و آرام اشک بریزید.
اما نه، انگار این دست‌های اوست که از کفن بیرون می‌آید و شما را در آغوش می‌گیرد.
این باز همان دل مهربان اوست که نمی‌تواند پس از وفات نیز ندای شما را بی‌جواب بگذارد. تا کجاست مقام قرب تو فاطمه جان!
شما را به خدا بس کنید بچه‌ها! برخیزید!
این جبرئیل است که پیام آورده، برخیزید!
جبرئیل می‌گوید: عرش به لرزه درآمده، بردارشان!شیون ملائک، آسمان را برداشته، بردارشان! تاب و تحمل خدا هم... علی جان! بردارشان.
برخیزید بچه‌ها!
چه شبى است امشب خدایا! لا حول ولا قوه الا بالله.

.

کشتی پهلو گرفته. سید مهدی شجاعی

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/15ساعت 5:16 عصر توسط ساجده کاف نظرات ( ) |

امروز، هفت روز از رفتنت گذشت...
می خواهم خیال کنم هنوز زنده ای و من هنوز همان ساجده ی کوچکم که تو یک دستی بلندش می کردی و در انشاهایم بنویسم "دایی حمید مرا مثل کیف بلند می کند" و از این بابت شاکی باشم. هنوز نگاهم کنی و با خنده بگویی وقتی به این فکر می کنی که من اینقدر بزرگ شده ام که دانشگاه می روم خنده ات می گیرد، بگویی انگار همین دیروز بود که مرا بغل می کردی و به بیرون می بردی و من دائماً از همه چیز سوال می کردم، "این چیه؟ اون چیه؟....." این ها را بگویی و بلند بخندی. برای درس و دانشگاهم ذوق کنی.... دائماً با من شوخی کنی...
می خواهم خیال کنم هنوز زنده ای.....


نوشته شده در سه شنبه 90/2/6ساعت 6:44 عصر توسط ساجده کاف نظرات ( ) |


Design By : Pichak